دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

 

مرگ پایان آرزوها

تا حالا هممون به مرگ فکر کردیم

شایدم بعضی هامون از غم از دست دادن عزیزی سیاه پوش شدیم....پس چرا؟؟؟ چرا حرمت زنده بودنمون و حفظ نمیکنیم پس چرا مثل یه آدم واقعی ... یه انسان زندگی نمیکنیم .آخه چرا؟؟؟

ما که میدونیم این دنیا فانیه....هممون میریم ...جای این جسمی که براش بهترین هارو میخوایم تو یه وجب خاکی یه که پشیزی واسش ارزش قائل نیست

بیاین فقط یه دقیقه به خودمون فکر کنیم به دنیا مون به دنیا یی که ازش دنیایی دیگه واسه خودمون ساختیم .........واقعا چرا !!! ارزشش و واقعا داره ...به خدا نداره اگه یه ذره انصاف داشته باشی وجدانت داد میزنه که نداره

دنیا خیلی جالبه همین الان یکی از همسایه هامون که پسر جوونی هم بود فوت شد. تصادف کرده بود نمیدونم شاید اونم مثل بقیه آرزو داشت ..واسه آیندش برنامه داشت ....نمیدونم....اما حالا رفت .طفلکی مادرش داشت خودشو میکشت ...اما چه فایده که ...نمیتونم بیشتر بگم خیلی سخته خیلی خیلی سخته.............بامرگ عزیزی کنار اومدن... فقط کمک خدارو میخواد.

جالبی دنیا اینجاست که یکی دیگه عروسیشه .الان صدای بوق ماشین ها مییاد........درسته دنیا همین جوریه... ادامه داره .......حتی اگه من و تو یا هرکس دیگه ای نباشیم ........دلم گرفت

امروز و فردا نکن ...به خاطر خودت هم که شده پیش خدا جبرا کن ... نذار دیرشه شاید اصلا فردایی برامون نباشه... 



نظرات شما عزیزان:

♥نفس
ساعت20:49---1 مهر 1391
کی بود که به من نگفتی؟
پاسخ:هیچکس


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت12:40توسط زینب | |