براداران یوسف...

دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

برادران يوسف وقتی می‌خواستنديوسف را به چاه بيفکنند يوسف لبخندی زد !يهودا پرسيد: چرا خنديدی ؟ اين جا که جای خنده نيست !يوسف گفت : روزی در اين فکر بودم که چگونه کسی می‌تواندبه من اظهار دشمنی کند با وجود اين که برادران نيرومندی چون شما دارم !اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد تا بدانم که غير از خدا تکيه گاهی نيست !و اين چاه نشينی امروز من تاوان تکيه دادن به خلق خداست !



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 19 تير 1393برچسب:,ساعت14:40توسط زینب | |