جوانمرد...

دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

جوانمرد بر تپه ای ، در سجده ،آفتاب را و غروبش را تقدیس می کرد

مسافری که از دورها آمده بود ، جوانمرد را دید ،

سفره ی دلش را گشود و از غریبی گفت و از غربت نالید که عجب دردی است این درد بیگانگی

و عجب سخت است تحمل بی سرزمینی.

جوانمرد لبخندی زد و گفت : برو ای مرد و شادمان باش ،

که این غربت که تو داری و این رنج که می کشی هنوز آسان است ، پیش آن غربتی که ما داریم.

زیرا غریب نه آن است که تنش در این جهان غریب باشد ، غریب آن است که دلش در تن غریب است.

و ما این چنینیم با دلی غریبه در تن خویش...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:22توسط زینب | |