دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

دیشب یه مطلبی خوندم از عرفان نظر آهاری خیلی خوشم اومد

گفتم بعنوان پست بزارمش شما هم بخونید:

کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی

و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس .

با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست

صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.

کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.

کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست

و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود .

کلاغ غمگينانه گفت :

کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.

خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست.

فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان !

فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .

خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند

و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد.

خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.

خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.

و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد.

*****

پشت هر خلقتی یه رازی نهفته هست که ما از اون بی خبریم.

به این فکر میکنیم که فلانی چقدر دوستمون داره یا چرا اونی که دوسش داشتم ترکم کرد.

غافل از اینکه اونی که باید دوستمون داشته باشه داره این ما هستیم که قدر نمیدونیم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت9:48توسط زینب | |