دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

دلم برات تنگ شده…


اما من...


من می تونم این دوری رو تحمل کنم…


به فاصله ها فکر نمی کنم ……


می دونی چرا؟؟


آخه … جای نگاهت رونگام مونده …


هنوز عطردستاتو از دستام می تونم استشمام کنم…


رد احساست روی دلم جامونده …


می تونم تپشهای قلبتو بشمارم …


چشمای بیقرارت هنوزم دارن باهام حرف می زنن…


حالا چطور بگم تنهام؟؟


چطور بگم تو نیستی؟؟


چطور بگم با من نیستی؟؟


آره! خودت می دونی…


می دونی که همیشه با منی …


می دونی که تو


توی لحظه لحظه های من جاری هستی


آخه تو ،


توی قلب منی


آره ! تو قلب من


برای همینه که همیشه با منی …


برای همینه که حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی…


برای همینه که می تونم دوریتو تحمل کنم…


آخه هروقت دلم برات تنگ می شه…


هروقت حس می کنم دیگه طاقت ندارم…

دیگه نمی تونم تحمل کنم…


دستامو میذارم روصورتمو یه نفس عمیق می کشم…


دستامو که بومیکنم مست می شم…


مست از عطرت !!


صدای مهربونتو می شنوم …


و آخر همه ی اینا به یه چیز می رسم…!


به عشق و به تو…


آره…


به تو !!


اونوقت دلتنگیم برطرف می شه…


اونوقت تورو نزدیکتر از همیشه حس می کنم…


اونوقت دیگه تنها نیستم


حالا من این تنهاییو خیلی خیلی دوسش دارم


به این تنهایی دل بستم…


حالا می دونم که این تنهایی خالی نیست …


پر از یاد عشقه


پر از اشکهای گرم عاشقونه !!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:,ساعت20:57توسط زینب | |