دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

 

دیدن روی تو، بر دیده جلا می بخشد ...

 ... بِأَبى أَنْتَ وَ أُمّى وَ نَفْسى لَکَ الْوِقاءُ وَ الْحِمى
یَابْنَ السّادَةِ الْمُقَرَّبینَ، یَابْنَ النُّجَباءِ الْأَکْرَمینَ، یَابْنَ الْهُداةِ الْمَهْدِیّینَ،
یَابْنَ الْخِیَرَةِ الْمُهَذَّبینَ ...

دیدن روی تو، بر دیده جلا می بخشد     قدم یار به هر خانه صفا می بخشد.

بدتر از درد جدایی به خدا دردی نیست      خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد.

از پس پرده غیبت هم اگر باشد، باز      دست تو، هر چه طلب کرد گدا، می بخشد.

شب احیاست، ببین مرده عشقت هستیم      کو نگاه تو که جان بر تن ما می بخشد؟

شب قدر است ولی ما همه پستیم آقا!      گوشه چشم تو به ما، قدر و بها می بخشد.

رو سیاهیم ولی دست به دامان توایم      تو اگر واسطه باشی که خدا می بخشد.

ابر وقتی که ببارد، همه جا می بارد      پس اگر خواست ببخشد، همه را می بخشد.

در جواب « بِعَلِیٍّ، بِعَلِیّ (ع) » گفتن ما      مادرت، تذکره کرب و بلا می بخشد.


******

ز غم تو گشته ویران، دل زار عاشقانت      ز فراق رویت ای گل! شده ایم نغمه خوانت.

دل عالمی و دل ها، ز غم تو غرق در خون      مکش از ملال شاها، دگر ابروی کمانت.

تو که بال رحمتت بر سر ما فکنده سایه      ز چه رو نهانی از ما؟ به کجاست آشیانت؟

همه از پی تو پویان، همه خسته ایم و بی جان    تو که جان ماسوایی، ملکا قسم به جانت.

چه خوش است دیده ما، شود از رخ تو روشن      چه خوش است گوش ما را، بنوازی از بیانت.

به غلامی تو شاها! نه لیاقت است ما را      که خوریم غبطه ها بر سگ درب آستانت.


******

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت19:52توسط زینب | |

 

بنمای به ما، ماه جمالت آقا ...

السَّلاَمُ عَلَى الْحَقِّ الْجَدِیدِ وَ الْعَالِمِ الَّذِی عِلْمُهُ لاَ یَبِیدُ،
السَّلاَمُ عَلَى مُحْیِی الْمُؤْمِنِینَ وَ مُبِیرِ الْکَافِرِینَ، السَّلاَمُ عَلَى
مَهْدِیِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْکَلِمِ ...

 

یابن الحسن!

در جمعه ای از ماه ضیافت، آقا!

بنمای به ما، ماه جمالت آقا!

بگذار بگویمت که از دوری تان،

تنگ است دل و چشم به راه است، آقا!

 *****

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت19:51توسط زینب | |

 

آقا! بیا که بی تو، پریشان شدن بس است.       از دوری تو، پاره گریبان شدن بس است.

کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست       یوسف! ظهور کن که پریشان شدن بس است.

یعقوب، دیده ام چه قَدَر منتظر شود       یعنی مقیم کلبه احزان شدن بس است.

موی سپید و بخت سیاه مرا ببین      دیگر بیا که بی سر و سامان شدن بس است.

تا کی گناه پشت گناه ایّها العزیز؟      تا کی اسیر لذّت عصیان شدن؟ بس است.

خسته شدم از این همه بازی روزگار       مغلوب نفس خاطی و شیطان شدن بس است.

سر گرم زندگی شدنم را نگاه کن      بر سفره های غیر تو مهمان شدن بس است.

یک لحظه هم اجازه ندادی ببینمت      گفتی برو که دست به دامان شدن بس است.

باشد قبول، می روم امّا دعای تو      در حقّ من برای مسلمان شدن بس است.

دست مرا بگیر که عبدی فراری ام      دست مرا بگیر، گریزان شدن بس است.

اِحیا نما در این شب اَحیا، دل مرا      دل مردگی و این همه ویران شدن بس است.

آقا! بیا به حقّ شکاف سر علی (ع)       از داغ هجرت آتش سوزان شدن بس است.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت19:50توسط زینب | |

آقا! بیا که بی تو، پریشان شدن بس است ...

السَّلاَمُ عَلَى بَقِیَّةِ اللَّهِ فِی بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ ...

 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَ الْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ
یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ، یا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ، یا سَیِّدَنا وَ مَوْلینا،
اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللّهِ وَ قَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا،
یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت19:49توسط زینب | |

قضاوت :

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کردو گفت:
فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:41توسط زینب | |

"ایمیل":

 مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با وی مصاحبه  کرد و تمیز کردن زمینش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت:

«شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واستون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»

مرد جواب داد:«امامن کامپیوتر ندارم،ایمیل هم ندارم!»


رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم.اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»


مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.

نمیدونست با تنها 10دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپر مارکتی بره و یک صندوق 10کیلویی گوجه فرنگی بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه.

این عمل رو سه بار تکرار کرد و با60دلار به خونه برگشت.

مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت...

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکا شده بود. شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ریزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد.

وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
 
آره!احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:40توسط زینب | |

حکمت روزگار !!!!

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشت زده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت  پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که  انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد. بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین معروف شد.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:39توسط زینب | |

داستان زیبای واقعی چرا من؟

آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟ "

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:39توسط زینب | |

پندی از سقراط:

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:38توسط زینب | |

زاهدی گوید:

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن 
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:36توسط زینب | |

پس از رسیدن یک تماس تلفنی  برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله  راهی بیمارستان شد.او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله  لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش  جراحی شد.

او پدر پسر را دید که در راهرو  می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض  دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید  تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر  است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در  بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس  تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم واکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من  بتوانم کارم را انجام دهم ,پدر با عصبانیت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر  خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو  میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین  حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من  جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده  میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می  گردیم ,شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است , پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد , برو و  برای پسرت از خدا شفاعت بخواه , ما بهترین  کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی  خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از  اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد

خدا را  شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و  در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر  شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک  پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟  نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد  وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود  پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی  مرد ,وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو  تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد,او با  عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری  پسرش را به اتمام برساند."
هرگز  کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید  زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد  یا آنان در چه شرایطی هستند.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:36توسط زینب | |

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
پرسیدند: چه کسی؟
بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.
گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!
سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید؟!
بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته ...
یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛
از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.
گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چطوری؟
گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم: هرچی که بخواهی!
اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:34توسط زینب | |

درس منطق:

دانشجویی پس از آنکه در درس منطق نمره نیاورد، به استادش پیغام زد که: "‌استاد، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟"

استاد در جواب گفت: "بله حتما، در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم."

دانشجو در ادامه نوشت: "‌بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم. اگر جواب صحیح دادید، من نمره ام را قبول می کنم. در غیر اینصورت، از شما می خواهم به من نمره ی قبولی بدهید."

استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: "آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست، و نه قانونی است و نه منطقی؟"

استاد پس از تامل طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره ی قبولی درس را به دانشجو بدهد.

بعد از مدتی، استاد با شاگردش تلفنی تماس گرفت و جواب سوال را پرسید و شاگرد بلافاصله جواب داد: "استاد شما 63 سال دارید و با یک خانم 30 ساله ازدواج کرده اید که البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یک معشوق 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست؛ و این حقیقت که شما به معشوق همسرتان نمره ی قبولی دادید در صورتی که باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی."

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:33توسط زینب | |

2)چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
و این پایان زیبای داستان بود
خدا کنه همه ما عاقبت بخیر بشیم.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:31توسط زینب | |

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ : ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ رو ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ...ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ !!! ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪ،،، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺖ، ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ هنگام ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺼﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ : ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺎﻡ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ،،، ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ترکم ﮐﺮدﻩ، ﺍﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﯾﺨﺘﺶ ﻭ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﺍﺻﻸ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻢ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩ،،، ﮐﺎﺵ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾن ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻫﺖ ﺑﺮﻡ، ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺸﺘﻢ. ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﯾﺮﻟﺐ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ میمرد ﻭ ﭘﺮﭘﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺷﻮﻫﺮﺵ، ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭼﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺘﻪ...ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ،،؛ ﺧﻨﮕﻮﻝ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﭼﭙﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ،،، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﻧﻮﻥ ﺑﮕﯿﺮ.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:29توسط زینب | |

داستان جالب پول دود:

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت.
 
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.

ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای  آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:28توسط زینب | |

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:27توسط زینب | |

جوانمرد بر تپه ای ، در سجده ،آفتاب را و غروبش را تقدیس می کرد

مسافری که از دورها آمده بود ، جوانمرد را دید ،

سفره ی دلش را گشود و از غریبی گفت و از غربت نالید که عجب دردی است این درد بیگانگی

و عجب سخت است تحمل بی سرزمینی.

جوانمرد لبخندی زد و گفت : برو ای مرد و شادمان باش ،

که این غربت که تو داری و این رنج که می کشی هنوز آسان است ، پیش آن غربتی که ما داریم.

زیرا غریب نه آن است که تنش در این جهان غریب باشد ، غریب آن است که دلش در تن غریب است.

و ما این چنینیم با دلی غریبه در تن خویش...

 

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:22توسط زینب | |


 
مــامـاטּ ؟!
لحـافـ ـ مـטּ صـوُرتے بــوُد، چــرا سفـیـد شـده؟؟ !!



بـــالشم مثـل پنـبـــہ بــود،

چـــرا مثـل سنـگـ ـ شـده ؟؟ !!!



! بــابـا ؟!

تــو ڪہ میدونسـتے از تــاریڪے میتــرسم..



چـرا لـامپــو روشـטּ نڪردی؟

مـگـہ داره بـــاروטּ میــاد.. !!!؟؟



چــرا هـمـہ جــا بـوُی خـاڪ ـ میـده ؟؟



مـטּ ڪہ دیـروُز حـمــوم بــودم..



چــرا منـو شستـטּ ؟؟ !



عشـقم .. ؟!!!



چــرا گـریـہ میڪنے؟؟ ! : (



اروُم بــاش../!
 

مگـہ وقتـے زنـده بــوُدم ارزشــمـو فہـمیـدیــد؟!//.!



++



دلَـــــم اینــ روزُ میخـــــوآد../!: (‌

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:19توسط زینب | |



نمـــی دانـم چــــرا ؟!


ایـن روزهــــا


در جـــواب هـــركــــه از حـــالم مـــی پرســـــد

 

تـــا مــــی گویــــم ... " خوبــــــــم "


چشمـــــانم


خیس مــــی شـــــود ... !

 

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:18توسط زینب | |

 

دردیعنــــــــی امشبم مثل شبای دیگه روتخت درازبکشـــــی

آهنگ بزاری و فکرکنـــــی به حرفایی که باهم میزدیــــم

به اینکه خیلـــــی همراهم بودی

به اینکه حتــــی یه نگاهش برات یه دنیــــا ارزش داره

به اینکه چقــدر با هم دعــــوا کردیم وآشتـــی کردیم

به اینکه کلـــــی حرف توی دلت میمونه ونمیتونی بهش بگـــــی

به اینکــــــــــــــــــه

لعنت به اینکه ها

وبازم چشمات بایدتقــــاص پس بدن!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:17توسط زینب | |

 

شـــب است...

کـــلـنـجـار مــی روم بــا خــودم

بــا دلـتـنـگــی هــایــم

بــا قـلــب لــه شــده ام

بــا غــرور شـکـسـتــه ام

سـراغــش را بــگـیــرم...؟ نــگـیــرم...؟

ای خدا دلـــــــم....

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:14توسط زینب | |

بشنو که از گلدسته ها بانگ “الله اکبر” می آید :
آری ، خدا بزرگ تر است از غم ها و اندوه ها و ناامیدی ها و تنهایی های ما

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:12توسط زینب | |

 

خدایا من گناهی نکرده بودم که اینک قلبی شکسته در سینه دارم . . .
گناه من چه بود که بازیچه دست این و آن بودم !
هر که آمد بر روی قلبم پا گذشت و رفت و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد !

 .

خدایا چرا در این روزها باید در حسرت عشق و محبت باشیم ، عشقی که تو در وجود همه قرار دادی و احساسی که همه بتوانند عاشق شوند !

خدایا نمیدانم میدانی در این زمانه همه با احساس عشقی که به آنها دادی قلبها را میشکنند و خیانت میکنند !

خدایا نمیدانم میدانی که عشقی که تو آفریدی دیگر آن زیبایی و وفاداری را ندارد ؟

خدایا نگاهی کن به عاشقان واقعی ، ببین حال آن ها را ، بگو که چه بر سر عشق آمده ؟!
میخواهی فریاد بزنم تا بشنوی صدای مرا ؟ میخواهی با صدای بلند گریه کنم تا بشنوی درد این دل تنهای مرا ؟

خدایا مگر عاشقان چه گناهی کرده اند که همیشه باید متهم ردیف اول باشند ، چرا باید به جای آن آدمهای بی وفا ، عاشقان محکوم به حبس ابد باشند ؟

خدایا میشنوی حرفهای مرا ، درک میکنی احساسات این قلب زخم خورده مرا ؟!
چرا سکوت ؟ چگونه باید بشنوم پاسخت را در جواب این دل صبور ؟!

خدیا اگر بخواهم از حال و روز خویش بگویم ، باید در انتظار باران اشکهایت باشم ، تا بدانی عشقی که آفریده ای و احساساتش به چه روزی افتاده ، مثل این است که برگ سبزی از شاخه اش بر روی زمین افتاده و همه بر روی آن پا میگذارند و یک برگ خشکیده همچنان بر روی شاخه اش مانده . . .!

خدایا در این چند صباح باقی مانده از این زندگی بی محبت و پوچ ، هوای عاشقان را داشته باش . . .

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:11توسط زینب | |

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

 پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست. کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی.. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.. و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: “رفتن”، حتی‌ اگر اندکی.. و پاره‌ای‌ از خدا را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.

+نوشته شده در چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:,ساعت16:2توسط زینب | |

 

کاروان می رسد از راه‌، ولی آه

 چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب

 دل سنگ شده آب ، از این ناله‌ی جانکاه

 زنی مویه کنان ، موی کنان

 خسته، پریشان، پریشان و پریشان

 شکسته ، نشسته‌ ، سر تربت سالار شهیدان

 شده مرثیه خوان غم جانان

 همان حضرت عطشان

 همان کعبه‌ی ایمان

 همان قاری قرآن ، سر نیزه‌ی خونبار

 همان یار ، همان یار ، همان کشته‌ی اعدا.

 کاروان می رسد از راه ، ولی آه

 نه صبری نه شکیبی

 نه مرهم نه طبیبی

 عجب حال غریبی

 ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی

 ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی

 ز داغ غم این دشت بلاپوش

 به دلهاست لهیبی

 به هر سوی که رفتند

 نه قبری نه نشانی

 فقط می وزد از تربت محبوب

 همان نفحه‌ی سیبی

 که کشانده ست دل اهل حرم را.

 کاروان می رسد از راه

و هرکس به کناری

 پر از شیون و زاری

 کنار غم یاری

 سر قبر و مزاری

 یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته

 به دنبال مزار پسر فاطمه رفته

 یکی با دل مجروح

 و با کوهی از اندوه

 به دنبال مه علقمه رفته

 یکی کرب و بلا پیش نگاهش

 سراب است و سراب است

 دلش در تب و تاب است

 و این خاک پر از خاطره هایی ست

 که یک یک همگی عین عذاب است

 و این بانوی دلسوخته‌ی خسته رباب است

 که با دیده‌ی خونبار و عزاپوش

 خدایا به گمانش که گرفته ست

 گلش را در آغوش

 و با مویه و لالایی خود می رود از هوش:

 »گلم تاب ندارد

 حرم آب ندارد

 علی خواب ندارد»

 یکی بی پر و بی بال

 دل افسرده و بی حال

 که انگار گذشته ست چهل روز

 بر او مثل چهل سال

 و بوده ست پناه همه اطفال

 پس از این همه غربت

 رسیده ست به گودال

 همان جا که عزیزش

 همان جا که امیدش

 همان جا که جوانان رشیدش

 همان جا که شهیدش

 در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر

 در آن غربت دلگیر

 شده مصحف پرپر

 و رفته ست سرش بر سر نیزه

 و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا

 رها مانده خدایا.

  چهل روز شکستن

 چهل روز بریدن

 چهل روز پی ناقه دویدن

 چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن

 چه بگویم؟

 چهل روز اسارت

 چهل روز جسارت

 چهل روز غم و غربت و غارت

 چهل روز پریشانی و حسرت

 چهل روز مصیبت

 چه بگویم؟

 چهل روز نه صبری نه قراری

 نه یک محرم و یاری

 ز دیاری به دیاری

 عجب ناقه سواری

 فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب

چه بگویم؟

 چهل روز تب و شیون و ناله

 ز خاکستر و دشنام

 ز هر بام حواله

 و از شدت اندوه

 و با خاطر مجروح

 جگر گوشه‌ی تو کنج خرابه

 همان آینه‌ی فاطمه

جا ماند سه ساله

 چه بگویم؟

 چهل روز فقط شیون و داغ و

 غم و درد فراق و

 فراق و ... فراق و ...

 چه بگویم؟

 بگویم، کدامین گله ها را؟

 غم فاصله ها را؟

 تب آبله ها را؟

 و یا زخم گلوگیر ترین سلسله ها را؟

 و یا طعنه‌ی بی رحم ترین هلهله ها را؟

 و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را؟

  چهل روز صبوری و صبوری

 غم و ماتم دوری و صبوری

 و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری

 نه سلامی نه درودی

 کبودی و کبودی

 عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی

 به آن شهر پر از کینه و ماتم

 چه ورودی و کبودی

 در آن بارش خونرنگ

 سر نیزه تو بودی و کبودی

 گذر از وسط کوچه‌ی سنگی یهودی و کبودی

 و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه

 چه دلتنگ غروبی ، چه چوبی

 عجب اوج و فرودی و کبودی

خدایا چه کند زینب کبری!

+نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:,ساعت23:27توسط زینب | |

::زمستان::.
 
 آهـــاي زمستــان !
 حــواست جَمـع بـــاشـد ...
 که دور ِ تــو و تمــام ِ شاعـــــرانه هــا رآ خَـط خــواهـَم کشيــــد ...!
 اگــــر بـا آمـَدنت ...
 او ...
 حَـتّــي يک "سـُـــرفــــه" کند ..

+نوشته شده در جمعه 22 آذر 1392برچسب:,ساعت12:51توسط زینب | |

بالاخــرهـ

یــ ه روز خـوبـــ می رســ ه !! 

روزی کــ ه بآلای عکسـم می نـویسن : 

" انآ للــ ه و انآ الیــ ه رآجعــون "

+نوشته شده در جمعه 22 آذر 1392برچسب:,ساعت12:49توسط زینب | |

جوانی هایتـ را

با بچگی هایـم

پیـر کردم

به موی سپیدت مرا ببخش مــــــــادر

ای تمـــام هستی من 

+نوشته شده در جمعه 22 آذر 1392برچسب:,ساعت12:46توسط زینب | |

" خدایا "
این که میگی از رگ گردن نزدیکتری و اینا....
در حد و شعورو درک من نیست.....
بغلم کن...

+نوشته شده در پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:,ساعت10:34توسط زینب | |